سينماي جهان ; سيناپس
سينماي جهان ; سيناپس
سينماي جهان ; سيناپس
داستان ژاپني
Japanese storu
پرث ، استراليا ، زمان حال . سندي ادواردز سي ساله و زمين شناس است . او به همراه نامزد سابقش بيل بيرو در يک شرکت عمراني کار مي کند و در آنجا به طراحي ابزار و آلات مربوط به صنايع حفاري مي پردازد . بيل از سندي مي خواهد که به ملاقات يک ژاپني به نام تاچيباناهير و ميتسو برود . به نظر بيل اين ژاپني مي تواند يک مشتري بالقوه باشد . سندي بايد تاچيبانا را به شمال غربي استراليا ببرد تا او در آنجا از صنايع فولاد بيلبارا و معادن ديدن کند . بيل اميدوار است که شرکت کارفرماي تاچيبانا در آينده ، ابزار و آلات طراحي شده به وسيله آنها را خريداري کند . تاچيبانا وارد استراليا شده و سندي که به ديدن صحراهاي دور افتاده استراليا برود . مرد گمان مي کند که سندي راننده اوست و به همين دليل رفتار متکبرانه اي با او دارد .
سندي از اين موضوع دلخور مي شود . اما قبول مي کند که او را به بيابان هاي مورد نظرش ببرد . در بيابان ، ماشين آنها در شن هاي نرم گير مي کند و تلاش آنها براي حرکت دادن ماشين بي نتيجه مي ماند . آنها شب را کنار ماشين صبح مي کنند . فردا صبح تاچيبانا ماشين را بيرون مي کشد و آنها به شهري کوچک مي روند . آنها هيجان زده از اين که از مرگ نجات يافته اند به يکديگر نزديک مي شوند . آن دو چند روزي را به گردش مي پردازند تا اين که به برکه اي مي رسند . تاچيبانا به درون برکه شيرجه مي زند ، اما به کف برکه برخورد کرده و گردنش مي شکند . تاچيبانا در جا مي ميرد .
سندي ناراحت و آشفته ، جنازه او را داخل ماشين مي اندازد و به نزديک ترين شهر مي برد . سندي به مسئولان شهر همه چيز را مي گويد ، به جز اين که آن دو در سفر عاشق يکديگر شده اند . يوکيکو ، همسر تاچيبانا به استراليا مي آيد تا جنازه همسرش را تحويل بگيرد . يوکيکو به آخرين عکس همسرش نگاه مي کند و مي بيند که او کنار سندي ايستاده و خوشحال است . در فرودگاه سندي به نزد يوکيکو مي رود و به دليل اتفاقاتي که افتاده ، اظهار تاسف مي کند ، اما از عمق رابطه اش با تاچيبانا حرفي نمي زند . يوکيکو نامه اي را به سندي مي دهد که همسرش قبل از مرگش آن را نوشته است . يوکيکو از سندي تشکر مي کند که به همسرش کمک کرده تا او در دل بيابان ، خوشبختي و شادي را پيدا کند .
راهزنان
Highwaumen
آمريکا ، زمان حال . پنج سال قبل رنفوردکري مي بيند که راننده اي به عمد زنش را زير مي گيرد . اين اتفاق نزديک هتل صورت مي گيرد و راننده کسي است که سوار بر يک کاديلاک الدورادوي مدل 72 است . اکنون او به تنهايي و به شکلي مخفي در حال پي گيري آن اتفاق است . کري در ادامه تحقيقات خود به يک تونل مي رسد و آنجا با مالي ملاقات مي کند . مالي شاهدي است که براي او فاش مي سازد راننده اي را ديده که به شکلي عمدي دست به کشتار آدم هاي روي جاده مي زند . مالي نيز پدر و مادرش را پيش از اين در جاده از دست داده است . کري خود را به مالي نزديک تر مي کند و به او هشدار مي دهد که احتمالاً او نيز هدف راننده قرار خواهد گرفت ، در جاده به مالي حمله مي شود ، اما کري او را نجات مي دهد . کري مي فهمد که همسرش توسط مردي کشته شده که فارگو نام دارد . فارگو يک مامور بيمه است و دوست دارد به شکلي اتفاقي آدم بکشد . پس از يک قتل ، کري ، فارگو را زخمي کرده و او را ويلچرنشين مي کند . کري سه سال به زندان مي رود فارگو پليس را قانع مي کند که قتلي که او انجام داده ، صرفاً يک تصادف بوده و بعد ماشينش را تعمير مي کند و با استفاده از اعضاي مصنوعي رانندگي مي کند .
فارگو روي يک جاده کري را به سخره مي گيرد و به او مي گويد که از مالي به عنوان يک طعمه استفاده مي کند . مالي با زور کري با اين مسئله موافقت مي کند . فارگو ، مالي را گير مي اندازد . کري به همراه يک بازرس پليس به نام مک لين که اين پرونده را پي گيري مي کند ، به دنبال فارگو مي افتند . فارگو به يک متل متروک مي رسد . فارگو در آنجا قصد دارد با استفاده از مالي ، يک بار ديگر صحنه کشته شدن زن کري را بازسازي کند . مک لين و کري ، مالي را نجات مي دهند . لحظاتي بعد ، مک لين ، فارگو را از پاي در مي آورد .
گوزا
Gozu
اوزاکي عضو برجسته يکي از گروه هاي ياکوز است که رياست آن را فردي به نام آزاما واري به عهده دارد . اوزاکي در يکي از ملاقات هاي ماهانه گروه ، دچار پارانوييد شده و حسابي قاطي مي کند . به يک عضو جوان گروه به نام مينامي دستور داده مي شود که اوزاکي را به ناگويا ببرد و آنجا او را سر به نيست کند . ( و اين در حالي است که اوزاکي يک بار جان مينامي را نجات داده و مينامي براي او به عنوان يک برادر بزرگ تر ، احترام زيادي قائل است . ) سر راه با يک ترمز شديد و اتفاقي ، سر اوزاکي به داشبورد مي خورد و او به ظاهر مي ميرد . مينامي به ناگويا مي رود و آنجا وقتي مي بيند جسد اوزاکي از داخل ماشين ناپديد مي شود وحشت مي کند . مينامي ، جوان خام و بي تجربه اي است که احساس مي کند حوادثي که برايش اتفاق افتاده پيچيده تر از آن است که او بتواند آنها را درک کند . وقتي تاير ماشين او مي ترکد ، مينامي وارد يک گاراژ ماشين مي شود و آنجا با کمک شخصي مرموز به نام نوسچي ، کارهايش را پيش مي برد . مينامي وارد يکي مهمانخانه مي شود . مدير مهمانخانه ، ماسا برادري روان پريش به نام کازو دارد .
فرداي آن روز ، مينامي مي فهمد که روح اوزاکي در همين مهمانخانه اقامت دارد . مينامي از ماسا مي خواهد که او را به اتاقي ببرد که اوزاکي در آن است . شب هنگام روح گوزا که سر يک گاو را دارد به نزد او مي آيد و از مينامي مي خواهد که به گاراژ ماشين برگردد .
مينامي کشف مي کند که بقاياي اوزاکي در وجود يک زن بازيافت شده اند . اکنون زن از رازهاي محرمانه اوزاکي باخبر است و در واقع اوزاکي مونث به حساب مي آيد . مينامي زن را به شهر مي برد . در گروه ، زن آزاماواري را مجاب مي کند که او دختر کسي است که يک بار توسط آزاماواري نجات يافته است . زن به آزاماواري اجازه مي دهد که با او رابطه برقرار کند ، اما مينامي از اين وضعيت به تنگ آمده ، مداخله کرده وآزاماواري را مي کشد و با زن از آنجا دور مي شود . وقتي زن و مينامي کنار هم قرار مي گيرند ، دستي از داخل بدن زن بيرون مي آيد و محکم به مينامي چنگ مي زند . اين دست متعلق به اوزاکي مذکر است که خيلي زود به عنوان يک آدم بزرگسال دوباره تولد مي يابد . وقتي اوضاع رو به راه مي شود ، هر سه به خيابان مي زنند .
ديوار
Deewaar
پاکستان ، زمان حال . رنويرکائول که افسر ارتش هندوستان است ، اکنون به همراه افراد واحد خود در زندان هاي جنگي پاکستان اسير شده اند . آنها از سال 1971 که جنگي بين هند و پاکستان در گرفته ، در اسارت به سر مي برند و کوشش چند باره آنها براي فرار بي نتيجه بوده است . اکنون ارتباط دو ملت رو به گسترش است و دولت هند از ترس اين که مبادا موضوع اسرا بر روابط دو کشور تاثير سوء بگذارد ، وجود اسرا را اعلام نکرده است . پسر رنوير ، گائوراو ، مخفيانه خود را به مرز پاکستان مي رساند و سعي مي کند سربازان هندي را نجات دهد . در آنجا يک پاکستاني هندو به او سرپناهي مي دهد و مدتي بعد ، دخترش ، رادهيکا عاشق گائوراو مي شود .
با وجود اين که نظارت و مراقبتي سخت براي اسراي جنگي حاکم است ، گائوراو مي کوشد که زندانيان را نجات دهد ، اما در انجام عمل خود عقيم مي ماند و تنها مي تواند يک جنايتکار به نام خان را از مرز عبور دهد . رنوير و افرادش نقبي که به بيرون از زندان مي زنند . با کمک خان ، گائوراو ، پدر و افراد واحدش را فراري مي دهد ، اما در اين عمليات ، خان قبل از اين که بتواند وارد مرز شود ، کشته مي شود .
کله شق
Spartan
وقتي دختر رئيس جمهور آمريکا ، لارا نيوتون ، در هاروارد ناپديد مي شود ، يک افسر نظامي و مربي نيروهاي ويژه به نام رابرت اسکات مامور مي شود تا او را پيدا کند . در اين ماموريت ، کرتيس که هنوز نوآموز بوده او را همراهي مي کند . در همکاري با سرويس هاي اطلاعاتي کشورهاي ديگر ، آنها يک حلقه سفيد را پيدا مي کنند که گمان مي کنند امکان دارد از لارا دزديه شده باشد .
پيش از اين که اسکات و کرتيس به محل لارا برسند ، خبر مرگ او در يک حادثه قايق راني اعلام مي شود . اسکات به کشور خور برمي گردد ، اما کرتيس مدرکي پيدا مي کند که نشان مي دهد که لارا هنوز زنده است .
کرتيس و اسکات به طرف يک خانه ساحلي مي روند ، چرا که گمان مي کنند لارا در آن خانه بازداشت شده است . در ساحل ، يک تک تيرانداز از راهي دور ، کرتيس را مورد هدف قرار مي دهد . اسکات جست و جو و پي گيري هاي غير رسمي خود را آغاز مي کند . او در يک نمايشگاه سعي مي کند که خود را به زني که مدير اجرايي رياست جمهوري است ، برساند . اما يک زن ديگر که سرپرست گارد محافظت است ، جلوي او را مي گيرد . معلوم مي شود که آن مادر لاراست و او فاش مي سازد هنگامي که رئيس جمهور در بوستون بوده ، لارا دزديده شده است . برچ و استووارد ، مديران سياسي رئيس جمهور ، به خاطر لطمه نخوردن به مبارزه انتخاباتي مجدد رئيس جمهور ، از نجات لارا منصرف شده اند .
اسکات به خاورميانه مي رود و به جايي که لارا را دستگير کرده اند ، يورش مي برد . در فرودگاه ، قبل از سوار شدن در هواپيما اسکات متوجه مي شود که در چاقوي او ، يک ردياب کار گذاشته اند . استووارد به همراه يک گروهبان نيروهاي ويژه ظاهر مي شود . بين آنها درگيري پيش مي آيد ، اما لارا موفق مي شوده همراه با گروه خبري تلويزيوني فرار کند .
تلفن
Phone
کره جنوبي . جي رون خبرنگار است . او بعد از چاپ گزارشي افشاگرانه ، چندين بار به وسيله تلفن تهديد مي شود . بهترين دوست او هو - جونگ نام است . شوهر هو - جونگ ، چانگ _ هون ، به جي - ون پيشنهاد مي کند که از خانه اي که آنها خريده اند و خالي است ، استفاده کند . اين زوج دختري به نام يانگ - جو دارند که از بيماري التهاب و تشنج رنج مي برد . دوباره تلفن هاي تهديد آميز شروع مي شود و جي - ون مجبور مي شود که شماره تلفتنش را عوض کند .
با اين وجود ، تلفن ها از شماره اي ديگر ادامه پيدا مي کند و جي - ون در مي يابد که نظير چنين تلفن هايي به دو نفر ديگر هم شده ، که اکنون مرده اند . در خيابان به جي - ون حمله مي شود ، اما او با يک تلفن فرا طبيعي نجات مي يابد و شخص حمله کننده در معرض مرگ قرار مي گيرد . جي - ون قضيه تلفن ها را پي گيري مي کند و متوجه مي شود که اولين کسي که چنين تلفن هايي را دريافت کرده ، دختري به نام جين - هي بوده است .
جين - هي ، يک دانش آموز دبيرستان ، پس از حامله شدن از يک ارتباط نامشروع ، ناپديد شده است . به نظر مي رسد که گاهي اوقات يانگ - جو توسط جين - هي تسخير مي شود . جي - ون در مي يابد کسي که باعث حامله شدن جين - هي شده ، کسي نيست مگر چانگ هون .
در آن خانه خالي که اکنون محل زندگي جي - ون شده ، يانگ - جو به شدت به تسخير جين - هي در مي آيد و جي - ون و هو - جونگ را تهديد مي کند . جي - ون در مي يابد که جنازه جين - هي در همان خانه است ؛ آن هم لاي ديوارها که اين کار توسط هو - جونگ انجام شده است .
قضيه از اين قرار است که هو - جونگ از ارتباط شوهرش و آن دختر مطلع شده و رقيب را کشته است . اکنون هو - جونگ دست به قتلي ديگر مي زند و شوهرش را مي کشد . ضمن اين که قصد دارد جي - ون را نيز بکشد ، اما جنازه جين - هي جان مي گيرد و هو - جونگ را مي کشد . جين - ون براي اين که به اين بازي خاتمه دهد ، تلفن خود را به دريا مي اندازد .
پيش از غروب آفتاب
Before Sunset
جس والاس نويسنده رمان است . آخرين رمان چاپ شده او « اين زمان » نام دارد . اکنون جس در حال تبليغ رمان خود در يک فروشگاه کتاب است . او اين رمان را با الهام از شبي نوشته که با سلين در وين گذرانده است ؛ زماني حدود نه سال قبل . آن دو در قطار با هم آشنا مي شوند و قرار مي گذارند که شش ماه بعد ، همديگر را در شهر ببينند . سلين به طور غير منتظره اي در فروشگاه کتاب ظاهر مي شود و براي جس توضيح مي دهد که به دليل مرگ مادربزرگش نتوانسته بر سر قرارشان حاضر شود . جس قصد دارد با هواپيما به نيويورک برگردد ، اما براي گذراندن وقت ، آن دو در اطراف پاريس چرخ مي زنند و به زندگيشان فکر مي کنند و تصور مي کنند که اگر آن دو در وين به قرارشان مي رسيدند ، حالا زندگي کاملاً متفاوت داشتند . جس اکنون ازدواج کرده و يک پسر دارد ، اما ارتباطش با همسرش عاشقانه نيست . سلين در پاريس با دوستي زندگي مي کند که به ندرت او را مي بيند . بعد از قايق سواري در رودخانه سن ، جس ، سلين را با ماشين خود به آپارتمانش مي رساند . سلين از جس مي خواهد به آپارتمانش بيايد . آنجا سلين يک قطعه موسيقي مي نوازد ، قطعه اي که سلين آن را با الهام از شبي نوشته که با جس در وين گذرانده است . آنها ناگهان در مي يابند که جس پروازش را از دست داده است .
سيزده ساله ، سي ساله مي شه
Going on 3013
در سال 1987 ، جنارينک دوستان مدرسه اي خود را براي جشن تولد سيزده سالگي اش دعوت مي کند . دوستان جنا ، رابطه چنان خوبي با او ندارند و اغلب مسخره اش مي کنند . جنا دوست دارد زودتر بزرگ شود . دوستان جنا ، او را گول مي زنند و جنا را در انباري خانه شان مخفي مي کنند و از او دور مي شوند . تنها دوست واقعي او ، پسري به نام مت است که در همسايگي آنها زندگي مي کند . مت به سراغ او مي آيد و در انبار را باز مي کند . جنا عصباني و جيغ کشان از انبار بيرون آمده و فرياد مي زند که آرزو دارد بزرگ شود . جنا از خواب برمي خيزد و متوجه مي شود که زني بزرگسال است و اکنون سال 2004 است . او در منهتن زندگي مي کند و سردبير يک مجله مد معتبر است . به نظر مي رسد که اکنون آرزوي او به واقعيت پيوسته است . او به جست و جوي مت مي پردازد و مي فهمد که او يک عکاس است . مت به جنا مي گويد دوستيشان بعد از تولد سيزده سالگي او تمام شده و جنا مدارج ترقي را به شکل ديوانه وار طي کرده است .
جنا در دوران نوجواني با دختري به نام لوسي همواره درگير بوده ، اکنون نيز با او رقيب است . جنا براي رونق دادن به مجله ، از کمک مت استفاده مي کند و مدتي بعد در مي يابد که عاشق مت شده است . اما بخش ناگوار قضيه اين است که مت نامزد دارد . بعد از اين که لوسي ، کار جديد جنا را از چنگش در مي آورد ، جنا به خانه خالي والدينش برمي گردد و به شکلي جادويي به جشن تولد سيزده سالگي او برمي گرديم . جنا دست مت را گرفته و با هم از پله ها بالا مي روند . اکنون مت و جناي بزرگسال را مي بينيم که از خانه شان بيرون مي آيند و ما در مي يابيم که به تازگي ازدواج کرده اند .
بهار ، تابستان ، پاييز ، زمستان ... و بهار
Spring , Summer , Autumn , Winter o and Spring
راهبي پير به کودکي در يک ديربودايي کوچک به اندازه يک اتاق ، آموزش مي دهد اين دير وسط رودخانه اي در کره شناور است . بهار است ؛ کودک با بستن سنگ هايي سنگين به يک ماهي ، يک قورباغه و يک مار ، به شکنجه آنها مي پردازد . راهب پير ، همان کار را با کودک مي کند و به او هشدار مي دهد که اگر اين کارها را بکند ، همواره در قلب خود باري سنگين را احساس خواهد کرد . بار ديگر که پسر را مي بينيم ، او جوان است . تابستان است ؛ دختري براي يافتن شفا به دير مي آيد . دختر و راهب جوان به تدريج به يکديگر نزديک مي شوند . وقتي راهب پير پي به رابطه آن دو مي برد ، تصميم مي گيرد که دختر را به خانه شان برگرداند . راهب جوان دختر را دنبال مي کند . پاييز است که راهب برمي گردد . اکنون او سي سال سن دارد و همسر خيانتکارش را کشته است . راهب سعي مي کند خودکشي کند ، اما راهب پير به او کمک مي کند تا بر نوميدي اش فائق آيد . دو پليس وارد دير مي شوند ، اما آنها به او اجازه مي دهند که مناسک خود را به طور کامل اجرا کند . وقتي راهب پير تنها مي شود ، خودکشي مي کند . اکنون زمستان است ؛ راهب که مسن شده دوباره برمي گردد . او دير متروک را دوباره راه اندازي مي کند . زني کودک خود را به نزد راهب مي آورد و وقتي آنجا را ترک مي کند ، به درون رودخانه مملو از يخ مي افتد و غرق مي شود . در بهار ، مرد که اکنون راهبي پير است ، پسر را به گونه اي تعليم مي دهد که خود تعليم ديده است .
ترمينال
Terminal
نيويورک ، زمان حال . ويکتور ناوورسکي وارد فرودگاه جي اف کندي مي شود . در آنجا مامور گمرک آمريکا ، فرانک ديکسون ، به او اعلام مي کند که در کشورش ، کراکوژيا ، يک کودتاي نظامي صورت گرفته است . اکنون آنها نه مي توانند ويکتور را به کشورش بازگردانند و نه قادرند که او را به آمريکا بپذيرند . فرانک به او اجازه مي دهد که وارد منطقه ترانزيت بين المللي شود ، اما وقتي مي بيند که ويکتور سعي ندارد که فرار کند ، متعجب و نااميد مي شود . حتي او چنين کاري را به طور مستقيم فراهم مي آورد . ويکتور در ترمينال جديد ، خودش را با انجام کارهاي دستي سرگرم مي کند . کارکنان فرودگاه يک شام رمانتيک براي ويکتور و آمليا ترتيب مي دهند . آمليا در مي يابد که ويکتور به نيويورک آمده تا دست نوشته هاي يک موسيقيدان جاز به نام بني گولسون را جمع آوري کند و فرداي آن روز ، در حالي که يک سال از اقامت ويکتور در فرودگاه مي گذرد ، اعلام مي شود که در کراکوژيا صلح شده است . ويکتور متوجه مي شود که آمليا دوباره به طرف مردي برگشته که قبلاً با او بوده است . فرانک از امضاي پاسپورت ويکتور امتناع مي کند و به او اجازه نمي دهد که وارد نيويورک شود . فرانک ، ويکتور را تهديد مي کندکه بايد آمريکا را ترک کند و حتي دوستانش را نيز تهديد به اخراج مي کند . ويکتور با کمک کارکنان فرودگاه از آنجا خارج شده و وارد يک کلوپ جاز مي شود و پيش از اين که به کراکوژيا برگردد ، موفق به جمع آوري دست نوشته هاي گولسون مي شود .
منبع: ماهنامه فيلم نگار 25.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}